آرشیو ماهانه: نوامبر 2017

خاطرات دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی(۷)

دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی «کاغذی داخل چرخ خياطي گذاشته ام. آن را باز نكنيد مگر … حتماً ، حتماً ،حتماً» نامه تمام شد؛ ولي ذهنش در گير يك  جمله؛ «خدايا! تُو اون كاغذ، غلامحسين چي نوشته؟ حتماً وصيت نامَه س.» جعبه چوبي چرخ خياطي را نگاه كرد. مطمئن شد كاغذ آن جاست؛ امّّا اجازه باز كردن نداشت. به رغم ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید مجید نمازی

دانش‌آموز شهید مجید نمازی ـ «يا ابوالفضل! بچَه‌مو از تو مي‌خوام!» با خودم گفتم:« خدايا! اگه نميره نذر مي‌كنم روضه‌ي ابوالفضل بگيرم» هنوز مشغول این فکر و حرف بودم كه با خالي شدنِ آب  شكمش،  دوباره جون گرفت. چشماي كوچكشو باز كرد. دور و بَرِشو  نگاه كرد.آره، مجيد تقدير دیگه یی داش.چارده سال بعد، بانه، عملیات؛باز هم افتاده بود. دور ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمّد حسين نقی زاده(۳)

دانش آموز شهيد محمّد حسين نقی زاده كلّی از افطار گذشته بود. رسمش بود كه نماز را همان‌جا توی سپاه بخواند. تقسيم غذای زندانيان كه تمام شد،آمد. ـ « مامان! غذايی مونده؟» ـ « مگه همون‌جا افطار نكردی؟» نه اون غذا از  بيت‌الماله؛ جايز نيست من بخورم. سفره كه پهن شد، چند لقمه‌اي خورد. ـ « الحمدالله، خدايا شكر! » ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید عباس نقوی مقدم

دانش آموز شهید عباس نقوی مقدم اولين باري كه «سايان» ديده بودَش، جذب شخصيتص شده بود؛ با هم دوست شده بودند. از وقتي با عباس دوست شده بود در ايران احساس غربت نمي‌كرد؛ حتي از ايتاليا هم بيشتر اينجا را دوست داشت. برايش خيلي جالب بود كه مي‌توانست قرآن مسلمان‌ها را بخواند؛ حتي نمازش را مرتب مي‌خواند. اين‌ها را همه ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمود نظام‌زاده

دانش آموز شهيد محمود نظام‌زاده تو فكر بود اصلاً حواسش به سر و صداها، خندها و گريه‌ها نبود. دست رو شونَه‌ش گذاشتم «محمود امشب حسابي منوّر شدي حواست باشه ما رو قال نذاري ها!» «اي بابا ما و اين حرفا، دست وَردار!» علي گفت: «راست مي‌گه » به شوخي هم كه شده، قرار گذاشتيم دست به دامن قرعه بشيم. يك ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید محمّدرضا نبی‌زاده

دانش آموز شهید محمّدرضا نبی‌زاده چرخش آرام كليد. داشت صبح مي‌شد. قلمبه‌اي كاغذ؛ اطلاعيه‌هاي امام بود. زير لحاف‌ها،گنجينه‌ي هميشگي‌اش بود. از زير لباس در آوردَش. پس از نماز خوابش برده بود. بيدار شد. به موقع بود. خستگی؛ باشد. اشتياق مدرسه چيز ديگري است. امروز جلسه ی محرمانه برگزار مي‌شود. كلاس پاتوق خوبي است.   منبع : کتاب: نقطه سرخط گردآوری: ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید احمد مهویدی

دانش آموز شهید احمد مهویدی ـ «احمد! يه ماه ديگه هم واستا! امتحاناتو بده! بعد برو! آخه پسرم! امتحان نهايي كه شوخي نيس.» گفت:«من امتحانم، یِه جاي ديگه‌س. امتحان اصلي من، تُو جبهَه‌س.» بار دوم كه رفته بود، نتيجه‌اش آمد. قبول شده بود. امضای مدیر هم بود؛ تكّه‌هايي از جنازه‌اش. **** آخرين اعلاميه را هم از لايِ در انداخت. احساس ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی

دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی دو چوب كبريت گذاشته بود لاي لبهایش. گفت:«بچّه‌ها بهِش بخندين! خنده و شكلكِ بچه‌ها دوباره به خنده‌اش انداخت. چوب كبريت شكست و در لبش فرو رفت. خنده اش تبدیل شد به گریه. اين هم عاقبت شیطنت در کلاسی كه معلمش برادر آدم باشد.   ***** ـ«امشب ديگه راحت بخوابين! من خودم اين مارَه رو مي‌كُشم.» ...

ادامه مطلب »

 خاطرات دانش آموز شهید مهدی مشهدیان

دانش آموز شهید مهدی مشهدیان   زبل بازي در آورده بود. كسي نفهيمد. شناسنامه را توي جيب گذاشت. با رزمنده‌هاي اعزامي رفت. به مشهد كه رسيدند، او را برگردانده بودند. دو شبانه روز خورد و خوراك نداشت؛ حسابي دمَق شده بود. بالأخره با واسطه‌ي مادر، پدر رضايت داد. روز اعزام دور نبود.   ******* «نه نمي‌شه. كار مردمه. سلام برسونين. ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید حسين مزاريان

دانش آموز شهید حسين مزاريان هواي سرد زمستان با يك پيراهن، بدون كاپشن. پسرم! چرا كاپشنِتو نپوشيدي؟ راستش يكي از بچه‌ها لباس درست و حسابي نداش، كاپشنو دادم بهش. ****** هميشه حرم مي‌آمد. سر و وضع ژوليده‌اي داشت. كس اعتنايش نمي‌كرد. حسين هر وقت كه مي‌ديدَش، چايي از خادم امامزاده مي‌گرفت و با احترام جلويش مي‌گذاشت. منبع : کتاب: نقطه ...

ادامه مطلب »
bigtheme