خاطرات دانش آموز شهيد محمود نظام‌زاده

دانش آموز شهيد محمود نظام‌زاده

تو فكر بود اصلاً حواسش به سر و صداها، خندها و گريه‌ها نبود.

دست رو شونَه‌ش گذاشتم

«محمود امشب حسابي منوّر شدي حواست باشه ما رو قال نذاري ها!»

«اي بابا ما و اين حرفا، دست وَردار!»

علي گفت: «راست مي‌گه »

به شوخي هم كه شده، قرار گذاشتيم دست به دامن قرعه بشيم.

يك بار، دوبار، سه بار، هر دفعه‌ اسم محمود در اومد گل از گلش شكفت.

گفت:« اصلاً هر كي شهيد بشه بايد از دو نفر ديگه هم شفاعت كنه.»

موقع حركت و معانقه تُو گوشِش گفتم: «محمود جان! مَرده و قولش!» چيزي نگفت فقط تبسّمي كرد؛ رفت …

بعثيا بو برده بودن كه حملهَ‌س. پاتكشون هر لحظه شدّت مي‌گرفت؛ ولي ما همچنان به مسيرمون ادامه مي‌داديم تپّه‌اي بين من و محمود حايل شد. يه دفه صداي خمپاره‌اي دلمو تركوند. رفتم بالا سرش، دلش تركيده بود.

*******

«خدا قوّت حاجي! خسته نباشين.»

«سلامت باشي»

جوابمو داد؛ ولي نه مثل هميشه. راهمو گرفتم؛ امّا دَمَق و ناراحت. «خدايا! چه خطايي ازَم سرزده چرا حاج حسين…؟»

شب به خاطر رفتار سرد حاجي خوابم نمي‌برد اولِ صبحي يكي داش در مي‌زد واكردم: محمد‌علي نفسش رو راست كرد و بعدِ سلام گفت: «بابام كارت داره، كار!؟ من!؟»

رفتيم. دست كه دادم دستمو ول نكرد مَنو نشوند كنارش.«مگه ما چه بدي در حقت كرديم؟» تعجب زده گفتم:« واسه چي حاجي؟» گفت: «مادر بچه‌ها محمود رو ديشب تو خواب ديده؛ مثل اين كه گلايه داشته»

«گلايه؟ از چي؟»

« هيچي، گفته واسه چي باعث آزار دوستم شدين»

قضيه رو گرفتم! چاره‌اي نبود رُك و راست موضوع ديروز ظهر رو بهِش گفتم بنده خدا حاجي از كم توجهيش معذرت خواهي كرد.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme