خاطرات دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی(۷)

دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی

«کاغذی داخل چرخ خياطي گذاشته ام. آن را باز نكنيد مگر … حتماً ، حتماً ،حتماً»

نامه تمام شد؛ ولي ذهنش در گير يك  جمله؛

«خدايا! تُو اون كاغذ، غلامحسين چي نوشته؟ حتماً وصيت نامَه س.»

جعبه چوبي چرخ خياطي را نگاه كرد. مطمئن شد كاغذ آن جاست؛ امّّا اجازه باز كردن نداشت. به رغم كنجكاوي زياد، آرزو كرد، هيچ گاه بازَش نكند. چرا که گشودنش؛ یعنی، شهادت برادر.»

بين اين آرزو و كنجكاوي كششي متضاد به جان و دلش چنگ انداخته بود. يك روز همه اين حرفها تمام شد. آن روز كلماتي که شنیده بود، در دلش دلشوره اي عجيب انداخت:

«كربلاي ۵،شلمچه،تركش»

اشك حدقه چشمانش را در هم كشيد. دوست داشت چشم ببندد وهيچ نبيند وحتي هيچ نشنود

ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود

وين راز سربه مهر به عالم سَمر شود

واقعيت چيز ديگري بود. غير از آن چه او مي خواست. خبر شهادت برادر صحّت داشت. جعبه چرخ خياطي هنوز هم منتظر انگشتان كنجكاوش؛

ثانيه ها شمرده مي شدند.

*****

سنگر ، نيمه شب، سكوت محض.

سنگر كمين پذيراي دوستان دير آشنا بود. آن شب مجيد نمازي هم، همراه غلامحسين يعقوبي به نگهباني آمده بود.

صداي حركتي آهسته نفس ها را در سينه ها حبس كرد. بايد از قضيه سر در مي آوردند.دو نفری آهسته بیرون آمدند و با دور زدنِ موقعيت آن سياهيِ مشکوک، با شليك چند تیر غافلگير شان كردند. نيروهاي تجسّس دشمن بودند. يكي شان اسير شد؛ اما چند نفرشان توانستند فرار كنند.

بچه هاي ديگر هم که متوجّه قضیه شده بودند، به كمك آمدند و تا يكي دو ساعت درگيري ادامه داشت.

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme