دانش آموز شهيد محمّد حسين نقی زاده
كلّی از افطار گذشته بود. رسمش بود كه نماز را همانجا توی سپاه بخواند. تقسيم غذای زندانيان كه تمام شد،آمد.
ـ « مامان! غذايی مونده؟»
ـ « مگه همونجا افطار نكردی؟»
نه اون غذا از بيتالماله؛ جايز نيست من بخورم. سفره كه پهن شد، چند لقمهاي خورد.
ـ « الحمدالله، خدايا شكر! »
*****
داشت توی خواب حرف ميزد. موقع نماز صبح بود. بچّهها بيدارش كردند. از اين كه بيدار شده بود، ناراحت بود. گفت:«خواب ميديدم هواپيمايی از بالای سرمان رد شد. برايم نامهای انداخت. هنوز میخواستم، بازَش كنم كه شما آمديد. گفتيد:« اين مال ماست بگو مگويی شدكه بيدارم كرديد.»
يكي از بچّهها گفت:« حالا غصه نخور! نامهش كه نياد، خودش ميياد. پاشو تيمّم بگير که فضيلت نمازاوّل وقتو از دست نَدي!»
گفت:«جايی كه آب هست، تيمّم جايز نيست.»
آمد از سنگر بيرون. به طرف منبع آب ميرفت كه تركش به پشت سرش اصابت كرد. دوباره و براي هميشه به خواب رفت؛خواب بيداری. حتماً دنبالهی خواب صبح زيباتر بود.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری