خاطرات شهید احمد صغیرزاده راوی: صدیقه صغیرزاده ،خواهر شهید عنوان خاطره : «عبادت شهید » شهید احمد از همان کودکی اهل مسجد و عبادت بود .در هیئت مذهبی شرکت می کرد. آنقدر کوچک بود که زنجیر به دست گرفته بود که در اخر هیئت به زور زنجیرش رابالا و پایین می برد ولی آنچنان شوق داشت که قبل ...
ادامه مطلب »آرشیو نویسنده: T- Azar
خاطرات شهید احمد صغیرزاده(۸)
خاطرات شهید احمد صغیرزاده راوی: فاطمه آذرمهری ،مادر بزرگوار شهید پسرم خیلی دوست داشتتنی بود و هرجا که می رفتم دنبال من می آمد و تا سن ۸ سالگی دنبال من به روضه ها می امد .به او گفتم :آی بچه ننه برو خانه . دنبال من نیا. گفت من دوست دارم که دنبال شما بیایم و از اول روضه ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید احمد صغیرزاده(۹)
خاطرات شهید احمد صغیرزاده راوی: فاطمه آذرمهری ،مادر بزرگوار شهید هفت سال بیشتر نداشت که گفت می خواهم بروم هیئت زنجیر بزنم و به من گفت که یک زنجیر برایم بخر.من هم زنجیری برایش تهیه کردم و گفتم :این زنجیر برایش بزرگ است ،گفتم پسرم تو اینقدر کوچک هستی چه جوری می خواهی بروی وسط ان جمعیت زنجیر بزنی ؟ ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید احمد صغیرزاده(۱۰)
خاطرات شهید احمد صغیرزاده راوی: صدیقه صغیرزاده ،خواهر شهید عنوان خاطره : «شجاعت بارز شهید احمد از همان کودکی» روزهای اوج انقلاب بود . هرروز برای تظاهرات می رفتیم . شهید احمد که کودکی ۱۰ یا ۱۲ ساله بیشتر نبود با ما به تظاهرات می امد.شعار می داد و همپای بزرگترها گام برمی داشت.آن روز سربازها در سطح ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمّد یوسفی(۱)
دانش آموز شهيد محمّد یوسفی رازی را که تیر نزدیک گوشش زمزمه کرده بود، هیچ گاه پشت گوش نینداخت.از بیمارستان که مرخص شده بود، به یکی از دوستانش گفته بود: «من می خوام به جای پدر و مادرم هم برم جبهه.» حالا دیگر نذرش ادا شده بود. این بار آخری، به نیت مادرش به جبهه آمده بود. کمک تیر بارچی ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی(۷)
دانش آموز شهید غلامحسین یعقوبی «کاغذی داخل چرخ خياطي گذاشته ام. آن را باز نكنيد مگر … حتماً ، حتماً ،حتماً» نامه تمام شد؛ ولي ذهنش در گير يك جمله؛ «خدايا! تُو اون كاغذ، غلامحسين چي نوشته؟ حتماً وصيت نامَه س.» جعبه چوبي چرخ خياطي را نگاه كرد. مطمئن شد كاغذ آن جاست؛ امّّا اجازه باز كردن نداشت. به رغم ...
ادامه مطلب »خاطرات دانشآموز شهید مجید نمازی
دانشآموز شهید مجید نمازی ـ «يا ابوالفضل! بچَهمو از تو ميخوام!» با خودم گفتم:« خدايا! اگه نميره نذر ميكنم روضهي ابوالفضل بگيرم» هنوز مشغول این فکر و حرف بودم كه با خالي شدنِ آب شكمش، دوباره جون گرفت. چشماي كوچكشو باز كرد. دور و بَرِشو نگاه كرد.آره، مجيد تقدير دیگه یی داش.چارده سال بعد، بانه، عملیات؛باز هم افتاده بود. دور ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمّد حسين نقی زاده(۳)
دانش آموز شهيد محمّد حسين نقی زاده كلّی از افطار گذشته بود. رسمش بود كه نماز را همانجا توی سپاه بخواند. تقسيم غذای زندانيان كه تمام شد،آمد. ـ « مامان! غذايی مونده؟» ـ « مگه همونجا افطار نكردی؟» نه اون غذا از بيتالماله؛ جايز نيست من بخورم. سفره كه پهن شد، چند لقمهاي خورد. ـ « الحمدالله، خدايا شكر! » ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید عباس نقوی مقدم
دانش آموز شهید عباس نقوی مقدم اولين باري كه «سايان» ديده بودَش، جذب شخصيتص شده بود؛ با هم دوست شده بودند. از وقتي با عباس دوست شده بود در ايران احساس غربت نميكرد؛ حتي از ايتاليا هم بيشتر اينجا را دوست داشت. برايش خيلي جالب بود كه ميتوانست قرآن مسلمانها را بخواند؛ حتي نمازش را مرتب ميخواند. اينها را همه ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمود نظامزاده
دانش آموز شهيد محمود نظامزاده تو فكر بود اصلاً حواسش به سر و صداها، خندها و گريهها نبود. دست رو شونَهش گذاشتم «محمود امشب حسابي منوّر شدي حواست باشه ما رو قال نذاري ها!» «اي بابا ما و اين حرفا، دست وَردار!» علي گفت: «راست ميگه » به شوخي هم كه شده، قرار گذاشتيم دست به دامن قرعه بشيم. يك ...
ادامه مطلب »