خاطرات دانش آموز شهيد محمّد یوسفی(۱)

دانش آموز شهيد محمّد یوسفی

رازی را که تیر نزدیک گوشش زمزمه کرده بود، هیچ گاه پشت گوش نینداخت.از بیمارستان که مرخص شده بود، به یکی از دوستانش گفته بود:

«من می خوام به جای پدر و مادرم  هم برم جبهه.»

حالا دیگر نذرش ادا شده بود. این بار آخری، به نیت مادرش به جبهه آمده بود.

کمک تیر بارچی بود؛ منطقه ی شلمچه. صدای زوزه های خمپاره و انفجارها، لحظه ای قطع نمی شد. ترکش هایی پراکنده احاطه اش کرده اند. این جا عاشوراست و مادرش شاید مادر وهب که می تواند حضورش را حس کند. سینه و دستش گرم شده است.خاک، خون ها را می مکد. ترکشِ سینه و دست به نیابت از مادر؛ این هم حود رازی است. مادر بر زمین افتاد. محمد شهید شد.

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme