آرشیو نویسنده: T- Azar

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده (۱)

راوی :محمد رضا نقی زاده  برادر شهید آخرین تماس برادر شهید می گوید : من خانه همسایه بودم که تلفن زنگ زد و شهید پشت تلفن گفت که من سوسنگرد هستم و من تا آمدم که مادرم را صدا کنم. که بیاید و با برادرم صحبت کندتلفن قطع شد و دیگر هرچه منتظر شدیم تلفن زنگ نزد.

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده (۶)

راوی :محمد رضا نقی زاده  برادر شهید برادر شهید می گوید : من کلاس پنجم بودم که با حسین کار کشاورزی و چاه کنی انجام میدادیم و با هم کلاس قران می رفتیم که اودر کلاس قران هم ممتاز بود و چند بار در مسابقات قران جایزه گرفته بود حسین با وجود اینکه سنش از من کم تر بود فعالیتش ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید حسین نقی زاده(۵)

راوی داستان:مادر شهید(ربابه ربانی) مادر شهید می گوید:پسرم هم کار میکرد و هم خوب درس میخواند و این قدر در درس پیشرفت داشت که ما میگفتیم این پسر بزرگ شود آینده اش چه خواهد بود؟! او شبها به خیاطی میرفت و درآنجا کار میکرد.چرخ کاری را آموخته بود و قرار بود بعد از اینکه از جبهه بر گردد برش زدن ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده (۲)

راوی: خواهر شهید فاطمه نقی زاده خواهر شهید میگوید: یک روز جمعه  که از خواب بیدار شدم اشتباهی فکر کردم صبح شنبه است وباید به مدرسه بروم که برادرم حسین آمده بود دنبالم و میخندید به من که بعد ازظهر جمعه به مدرسه رفته بودم و گفت حواست کجاست؟ امروز جمعه است و مدرسه تعطیل است .     

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده (۷)

راوی خواهر شهید “روزی که پای حسین شکسته بود  ”      خواهر شهید میگوید :حسین پایش در هنگام حفر چاه شکسته بود  و من هم خوشحال بودم که پایش شکسته است .چون دیگر کاری به من ندارد که همه اش به من  بگوید  موهایت را بپوش ولی در همان حال باز هم به من میگفت موهایت را بپوش  این کارها ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده (۸)

راوی: مادر شهید “کودکی که با دیگران فرق میکرد” مادر شهید نقی زاده می گوید : حسین پسری بود که با بچه های دیگرم فرق می کرد . همیشه تمیز بود و به عفت و حجاب اهمیت می داد . آنقدر برایش مهم بود که از همان کوچکی با وجود اینکه سن کمی داشت همیشه حرص میخورد که چرا موهای ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهیدمحمدحسین نقی زاده(۹)

راوی: مادر شهید نقی زاده چه شد که به فکر رفتن به جبهه افتاد؟ با شهید بزرگوار قاسم عصاریان با هم خیلی دوست بودند. قاسم عصاریان که به شهادت رسید وقتی که پیکر مطهرایشان را آوردند. به من میگفت:که مادر من باید حتما بروم پیکر قاسم آقا را که آوردند حالا نوبت ما شده که به جبهه و شهادت فکر ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمدحسین نقی زاده(۱۰)

راوی: ربابه ربانی زاده مادر شهید نقی زاده «اهمیت نماز» مــــــادر شهید میگوید:حسین دو سال قبل از آن که به سن تکلیف برسد نمازش را میخواند و آن هم به جماعت آقای نصیری . حسین خیلی به خمس و زکات با سن کمی که داشت اهمیت میداده طوری که از مشهد یک کارتن خودکار و دفتر آورده بود که به ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید غلامحسین یعقوبی(۱)

دوران کودکی تا کلاس اول راهنمایی درس می خواند و همیشه خوش رفتار با همه بود و به همه سلام می‌کرد. به صحرا می رفت تا در کارهای کشاورزی به پدرم کمک کند. بسیار مظلوم بود. از من ۵ سال بزرگتر بود. به خواندن کتاب های مذهبی و هنری علاقه نشان می داد.همیشه با ما خوش رفتاری می کرد و ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید غلامحسین یعقوبی(۲)

راوی محمد میرمحرابی شغل نظامی دوست و همرزم شهید از کوچکی که در روستا با هم بازی می کردیم و به مدرسه میرفتیم .با هم آشنا شدیم.او فردی بسیار مهربان نیکو رفتار سنگین و با اخلاق خوش رفتاربود. با همه اقشار جامعه از کودک گرفته تا پیرمرد ۶۰ ساله اخلاق بسیار خوب و مهربانانه داشت .اگر کسی ناراحت بود و ...

ادامه مطلب »
bigtheme