راوی محمد میرمحرابی
شغل نظامی دوست و همرزم شهید
از کوچکی که در روستا با هم بازی می کردیم و به مدرسه میرفتیم .با هم آشنا شدیم.او فردی بسیار مهربان نیکو رفتار سنگین و با اخلاق خوش رفتاربود. با همه اقشار جامعه از کودک گرفته تا پیرمرد ۶۰ ساله اخلاق بسیار خوب و مهربانانه داشت .اگر کسی ناراحت بود و با ناراحتی با او صحبت می کردیا صدایش را بلند میکرد،شهید در جوابش با خونسردی و آرامش جوابش را می داد و سعی می کرد ناراحت نشود. من تا به حال در هیچ کجا و در هیچ شهر و دیاری چنین فردی را ندیده بودم. یک روز شاهد ماجرایی بودم که شهید غلامحسین یعقوبی در کنار کوچه ایستاده بود. یکی از پسر عموهایش گفت چراغ قوه را بده شهید چراغ قوه را داد و پسر عمویش هم چراغ قوه را زیر سنگ کرد و از بین برد انگار که چراغ قوه ای وجود نداشته است. شهید در مقابل هیچ گونه حرکت و حرفی که باعث ناراحتی پسر عمویش شود نگفت. پسر عمویش از خجالت به منزلشان رفت .من با عصبانیت گفتم چرا دعوایش نکردی؟ چرا چیزی نگفتی که تنبیه شود.شهید در جواب گفت مگر ندیدی سرش را پایین انداخت و رفت این بدترین حالت برای اوبود. من واقعا شگفت زده شده بودم که این شهید عجب اخلاق عجیبی دارد. اخلاقش به چه کسی رفته است. زیراصبرو تحمل انسان هم اندازه دارد.هر وقت که به یاد مظلومیت شهید می افتم گریه ام می گیرد و برای صبر عجیب به ایشان غبطه میخورم. هر چه بگویم از اخلاق و رفتارش از صله رحم از نماز شب از هر کاری که برای پدر مادرش انجام می داد کم گفته ام. درمقابل افراد بی حجاب و کسانی که غیبت یکدیگر را می کردند ناراحت می شد و می گفت تو این حرف ها را اگر جرات داری برو جلوی روی طرف بگو. این از مردانگی نیست که آدم پشت سر دیگری حرفی بزند که نتواند جلوی روی یک فرد بیان نماید. اگر کسی گوش میکرد که بهتر و الا بدون سر و صدا و بدون هیچگونه حرفی مجلس یا محل جمع بچه ها را که در آن غیبت می شد ترک می کرد و خود را با کار دیگری مشغول میکرد، که بچهها و بزرگترها ناراحت نشوند و خودش هم مرتکب گناه نشود.
شهید غلامحسین خیلی با خدا بود. همیشه نماز اول وقت به جا میآورد. در دعا ها ودوره قرائت قرآن شرکت میکرد . یکبار که جلسه قرائت قرآن تشکیل شده بود و من در کنار کوچه نشسته بودم ، با اینکه هنوز در سنین راهنمایی بودیم کوچک بودیم به سراغم آمد و گفت چرا به دوره قرائت قرآن نمیآیی ؟من گفتم من و تو که کوچک هستیم و در دوره قرائت قرآن ما را راه نمیدهند .گفت تو رفتی که تو را بیرون کردند؟چرا این حرف را میزنی. گفتم نه نرفته ام .گفت چرا تهمت میزنی؟ گفتم آخر یک نفر هم سن و سال من و تو نیست .گفت چرا تو بیا برویم و من را همراه خود برد ،از آن شب به بعد همیشه شرکت میکردم و دوره قرائت قرآن را کم کم طوری کرد که از همه قشر بیایند. زیرا قبل ازآن دوره قرآن فرهنگیان و کارمندان بیشتر بودند و بعد بچه ها و میانسالان حتی بی سوادان را هم از همه جا برای گوش دادن دعوت میکرد .از آن موقع به بعد رابطه دوستی من و شهید زیادتر شد .به طوری که خانوادهی من هم با شهید و اخلاق وی آشنا شدند.
و بسیاری از اوقات را با هم در منزل ما بودیم و مادرم به اینکه من چنین دوستی دارم که از لحاظ اخلاقی از من بهتر بود، بسیار افتخار میکرد خاطر جمع بود که دوست خوبی دارم. ما همیشه و همه جا با هم میرفتیم .او به فرمان امام لبیک گفت و به جبهه رفت. در صورتی که برادر بزرگش شهید علی یعقوبی در سربازی بود. گفت برادرم علی یک وظیفه دارد و من وظیفه ای دیگر.به جبهه میرفت و برمیگشت وبعد اینکه برادرش علی شهید شد. و مراسم شهید تمام شد، گفت من باید اسلحه افتاده برادرم را بردارم و با دشمنان دین اسلام بجنگم. پدرش می گفت که الان موقع کار است و باید گندم ها را جمع کنیم .من پیر هستم و دیگر توان ندارم، باید کمکم کنی. شهید به پدرش گفت که جبهه در اولویت قرار دارد، اگر دشمنان حمله کنند و خدای ناکرده ایران را تصرف کنند، آیا کسی را زنده می گذارند.تا گندمی دروکند.تا کشاورزی کند؟الان اسلام رزمنده میخواهد. ایران رزمنده میخواهد. خلاصه پدر و مادر را راضی میکرد. در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. خیلی شجاع بود و برای هر یک از کارها اولین نفر پیش قدم می شد. با شجاعت و شهامتی که داشت به عنوان آرپی جی زن معرفی شد و در عملیات هم چند هدف از دشمنان را زده بود. در موقع هدفگیری آخرین بار خودش هدف قرار گرفت و تیر یک طرف صورت مطهرش وارد شده و ازگوشه سمت چپ صورتش خارج شده بود و او را به شهادت رساند. این خبر که به گوشم رسید خیلی خیلی ناراحت شدم. بهترین دوست خود را از دست دادم .من آن موقع کلاس سوم راهنمایی بودم. ترک تحصیل کردم و به جبهه رفتم . درعملیات بیت المقدس شرکت کردم و پس از آنکه مجروح شدم دوباره برگشتم .برای من از شهادت خبری نبود ،زیرا شهدا گلچین شده اند .