خاطرات شهیدمحمدحسین نقی زاده(۹)

راوی: مادر شهید نقی زاده

چه شد که به فکر رفتن به جبهه افتاد؟

با شهید بزرگوار قاسم عصاریان با هم خیلی دوست بودند. قاسم عصاریان که به شهادت رسید وقتی که پیکر مطهرایشان را آوردند. به من میگفت:که مادر من باید حتما بروم پیکر قاسم آقا را که آوردند حالا نوبت ما شده که به جبهه و شهادت فکر کنیم.

گفتم : مادر جان تو کوچکی ،تورا نمیبرند اگر نه من حرفی ندارم .

گفت:نه من هم باید بروم چرا که دیگر باید از کوچک و بزرگ همه از میهنمان دفاع کنیم.

جهت اعزام رفت ولی او را قبول نکردند و گفتند تو چثه ات کوچک است .

تو نمیتوانی به جبهه بروی، یک سال صبرکرد تا او را اعزام کردند. صبر کرد تا به سن قانونی برسد.

آن وقتها میگفتند باید داوطلب شوند .این بچه ها زیادعلاقه وصداقت داشتند و به سختی یک سال را صبر کرد.تا شانزده سال عمر کرد.در این سنین گفت که هرکار بشود من باید بروم .مسئول اعزام برادر روحانی آقای معصومی بود. که از دوستان خودمان بودند.شهید گفت که آقای معصومی را سفارش کنید که من را حتما اعزام کنند.

گفتم ای مادر قربانت شوم، سفارش نمی خواهد.هر وقت زمان اعزام شود خودشان شما را اعزام می کنند،گفت نه من شانزده سال عمرکرده ام و حتما باید بروم ما هم رضایتنامه را امضا کردیم  تا خیالش راحت شود.گرچه خیلی هراس داشت که او را برگردانند.شب قبل اعزام امد پیشم و گفت مادرشما را به خدا دعا کنید که مرا برنگردانند.دیگر هیچ ارزویی ندارم همانقدر مرا به جبهه ببرند.شما دعا کنید که خدا انشاءالله دعای شما را مستجاب کند .خیلی خدا خدا میکرد که او را ببرند. در موقع اعزام یک  یک نیمه اجر زیر هر دو پایش گذاشته بود که سرش منطبق رزمنده ها باشد و او را ببرند . و بعد خوشحال سوار ماشین شد و رفت ولی از آنجایی که میدانستم و او را می شناختم و خبر داشتم  که از کوچکی چطور شخصی بوده است. ازهمان محل و مکانی که راه افتادند.نتوانستم خدا حافظی کنم .بعد گفتم صبر کنید که بروم و در ماشین خدا حافظی کنم که دیگر او را نمیبینم که او به شهادت میرسد. برای اینکه دیدم بلا تشبیه مثل حضرت قاسم و علی اکبر که به حساب روانه میدان شد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme