دانشآموز شهید محمد صادقی صبحانه را برده بودم. استخر كوره پر از آب بود. بر لبهاش به زحمت ميتوانستي دست و رويي بشويي. نشستم. سر انگشتانم رسيد. كمي خمتر؛ سُر خوردم و افتادم. ـ « كمككمك!» كارگرها دور نبودند. محمّد به سرعت خودش را رساند. بيرون كه آمدم، سوز سرما بيتابم كرده بود. پتويي پر از خاك افتاده بود. برداشتَش. ...
ادامه مطلب »