شهيد هادي شريفي گريههايي كه در گلو فرو كوفته ميشدند، از خواب بيدارم كرد. كنجكاوانه گوشهي پتو را كناري زدم. باز هم هادي بود. در خلوتي از مقرّ استراحت بچّهها دستي به آسمان، داشت نماز ميخواند. اشكهايش بر گونههايش جاري شده بود. حال خوشي داشت. ساعت را در مهتاب نگاه كردم. تا اذان ساعتي مانده بود؛ هنوز ميتوانستم بخوابم. پلكهايم ...
ادامه مطلب »