دانش آموز شهيد محمّد پوريوسف باز هم پشتم را به زمين رسانيد. دستم را گرفت. كمكم كرد، بلند شوم. گفتم:« محمد! تو چه كار ميكني كه اين همه زور و قدرت داري؟» گفت:« من روغن روي نان ميمالم و ميخورم.» با خودم گفتم: «وَه، روغن! از مدرسه كه برَم خونه، پنج كيلويي روغنو ميبندم به نافم تا ببينم كي زورش ...
ادامه مطلب »