خاطرات شهید غلامحسین یعقوبی(۴)

راوی محب الله حمید زاده

من با ایشان از گذشته آشنا بودم .اما چون فاصله سنی من و ایشان تقریبا زیاد بود ،ارتباط چندانی نداشتیم و بیشتر در مدت محدود چهار ماه حضور در جبهه ها باهم دوست  شدیم.

شهید با افکار و عقاید انحرافی شدیدا مخالف بود و افراد بی منطق را به تمسخر می‌گرفت .انگیزه اش از رفتن به جبهه اجرای فرمان امام و انجام تکلیف بود .در بحران ها و مشکلات استقامت نشان می داد و برای رفع آن می‌کوشید. هنگامی که تعدادی از بچه ها به علت طولانی شدن مدت حضورشان در جبهه خسته شده و درخواست مرخصی داشتند و به هیچ وجه حاضر نبود جبهه را ترک کند و می گفت که تا در عملیات شرکت نکند حاضر به استراحت نیست. روحیه همکاری در کارهای جمعی داشت در یک چادر زندگی می‌کردیم و برای انجام بسیاری از کارها به بر دیگران سبقت می گرفت.بزرگترها رابسیار احترام می گذاشت . شهید یعقوبی اهل عبادت بود. در هر جا نیروها اقامت می کردند برای ساختن محل نمازخانه تلاش می‌کرد و در برگزاری مجالس دعا نیز چهره‌ای بشاش داشت. همیشه خوشرو بود با احترام صحبت می‌کرد. گاهی با هم سن و سال‌هایش شوخی می‌کرد .اما هرگز سخن  زشتی از او شنیده نمی‌شد. غیبت نمیکرد.و مجلس دوستان را خیلی  گرم نگه می داشت. وبه قول خود وفادار بود .به قرآن و دعا اهمیت می داد. در شب عملیات کربلای ۵ در داخل کامیون که دعا می‌خواند منقلب شد و گریه کرد، شجاع بود به همین دلیل آرپیچی را به عنوان سلاح خود انتخاب کرد .که از خطر بیشتری برخوردار است. از فرماندهان اطاعت پذیری داشت، دلسوز بود و از اسراف و تبذیر نگران می شد ولی مایل نبود مسئولیت جمعی از افراد را به عهده گیرد .عاشق امام بود و حضور در جبهه را برای تبعیت از فرامین امام  واجب می دانست. رزمنده ها همه او را دوست داشتند. بزرگترین آرزویش  نابودی صدام وموفقیت رزمندگان و رسیدن به کربلا بود. ایشان می گفت من عاشق شهادت هستم و دررسیدن به این هدف از هیچ چیز نمی ترسم. با هم خداحافظی کردیم حلالیت طلبیده و به طرف خط مقدم حرکت کردیم . گروهیاز نیروها به فاصله حدود ۴۰ متر به خاکریز عراقی ها رسیده بودیم و در پشت خاکریز کوچک و کم ارتفاع سنگر گرفتیم. روی این خاکریز را عراقی ها با تیربار می‌زدند .چند نفر از بچه ها از خاکریز عبور کرده و پشت خاکریز اصلی دشمن رسیدند .غلامحسین و جمعی دیگر از بچه ها در همان جا بودند و در ادامه عملیات مجروح شده و به بیمارستان منتقل شدند و پس از چند روز به من اطلاع دادند که ایشان شهید شده است پس از برگشت به شهرستان سوال کردم که چه  کسی  همراهشان بود؟ برادر حسین محمدیان دلویی بود که میگفتند  پشت همان خاکریز کوچک تیر به سر آن بزرگوار اصابت کرده و سرش بر روی دستم افتاد و خون پاکش جاری شد و جام شهادت را نوشید. من در بیمارستان خبر شهادت این عزیز را شنیدم.گر چه میدانستم که به آرزوی خود رسیده و این توفیق بزرگی بوده است که نصیبشان شده اما نگران و متاثر شدم و چند لحظه گریه کردم ولی همین شهادتها روحیه برخورد با دشمن و خدمت در راه اهداف نظام را بیش از گذشته در من تقویت کرد .شهید یعقوبی در حالی که برادر عزیزش را در جنگ از دست داده بودو با شرایط خاص زندگی پدرش که به وجودایشان  نیازمند بود، همه علایق دنیوی را رها کرده و حضور در جبهه را بر همه چیزی مقدم تر دانسته بود .به نظر من هم این قطعه از زندگی و یعنی از شهادت برادرش تا شهادت خودش باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد .به امید آنکه در روز جزا به فریاد این بنده حقیر نیازمند برسند و شفیع من هم باشند.       روحش شاد و راهش پر رهرو باد

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme