خاطرات شهید غلامحسین یعقوبی(۳)

راوی مادر شهید: گل افروز کاردان خیبری

پانزده روز از شهادت برادرش علی نگذشته بود غلامحسین به ما گفت که می‌خواهد اسلحه افتاده برادرش را بردارد و برای دفاع از میهن به جبهه برود هنوز سن زیادی نداشت .با چند تن از رفقا رفتند و شناسنامه هایشان را دستکاری کردند و سن و سالشان رابرای یک یا دو سال بزرگتر کردند تا با این کار بتوانند به جبهه و به یاری دوستان دوستانشان بشتابند.و موفق هم شدند.

بعد از شهادت پسرم یک، شب خواب دیدم که غلامحسین از در وارد شده .همین که چشمش به من افتاد اشک در چشمانش حلقه زد و خودش را در بغل من انداخت و گریه کرد. من هم گریه کردم و در همان حالت خواب به یاد امام حسین علیه السلام  و مظلومیت آن امام عزیزافتادم  .

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme