دانشآموز شهيد سيد هادي حسيني فايدهاي نداشت. خيلي اصرار ميكرد. با خودم گفتم، يه سنگ زور جلو پاش بذارم كه مُنصرف بشه. ـ «ببين هادي! اگه تُو امتحاناي آخرِ سال تُونِستي با نمرههاي خوب قبول بشي، اجازه ميدم كه بري.» ـ «باشه، چشم!» چند ماه بعد كاغذي رو نشونم داد. گفت:« ايناها نمرَهس.» يكييكيشونو خوند. خوب بود. محل امضا رو ...
ادامه مطلب »