خاطرات شهید غلامحسین راهواره

راوی خاطره:آقای  فرامرز باذلی

زمستان سال  ۶۵ بود سالی که جنگ تحمیلی به مراحل حساسی رسیده بود و همه خبر از حمله نهایی می‌دادند هر کس آن زمان به جبهه رفته بود خود را برای مراحل نهایی آماده می‌کرد ، که از عملیات باز نماند.ما در محیط دبیرستان ۶ نفر بودیم که دوستان صمیمی بودیم و به طور متناوب در سال های مختلف به جبهه رفته بودیم زنگ تفریح بود و ما سال چهارم در رشته علوم تجربی در دبیرستان شهید بهشتی تحصیل می کردیم و خود را برای کنکور آماده می نمودیم همگی بدون تظاهر و خودنمایی از دانش آموزان درس خوان کلاس بودیم به خصوص شهید غلامحسین راهواره که به تمامی سوالات معلمان سخت گیر جواب می‌داد و این موجب حسرت و تعجب  تمامی دانش آموزان کلاس شده بودانگار یک جهش علمی در کلاس چهارم پیدا کرده بود .هر چند در سالهای قبل هم دانش آموزخوبی بود.اما در آن موقعیت حساس یکی از دوستان پیشنهاد حضور در جبهه را به ما داد و همگی با رضایت کامل قبول کردیم و چند روز بعد با رها کردن درس و مدرسه عازم جبهه‌های حق علیه باطل شدیم. در تمام مسیر حرکت از گناباد تا مشهد و اهواز بنده در کنار شهید راهواره بودنم و به خاطر همکلاس بودن و هم محلی بودن همدیگر را رها نمی کردیم .آنچه در این مدت از این شهید بزرگوار دیدم روحیه عجیبی پیدا کرده بود انگار از لحظه حرکت از گناباد خود را برای ملاقات با خدا آماده می‌کرد حرف‌ها حرکات و اعمال و رفتارش تغییر زیادی کرده بود و خود را درگیر یک مبارزه نفس گیر با نفس اماره کرده بود به همه سلام می‌کرد و می‌گفت می‌خواهم برای جلوگیری از تکبر و غرور به همه افراد و افراد کوچکتر از خودم سلام کنم یادم می آید که در دوران دبیرستان هم چنین بود علاقه شدیدی به فوتبال داشت برادرش هم درتیم دبیرستان بود و در هر فرصتی که پیش می آمد در محیط دبیرستان یا خارج از دبیرستان به بازی فوتبال می‌پرداخت .از اصل موضوع خارج نشوم. خلاصه بعد از حرکت از گناباد و زیارت مرقد مطهر حضرت رضا در مشهد مقدس به طرف جبهه حرکت کردیم و در نزدیکی اهواز موقعیت شهید بروجردی در گردان حضرت مهدی  مستقر شدیم .تقریباً اکثر افراد گردان گنابادی بودند .ماشش نفری که همکلاسی بودیم باهم در یکی از گروهان ها مستقر شدیم گرفتیم و چون علاقه زیادی به بازی فوتبال داشتیم یک توپ فوتبال تهیه کرده و تقریباً هر روز بعد از کلاس های آموزشی و عقیدتی یا روزهای تعطیل مثل جمعه فوتبال بازی می‌کردیم روز به روز به شروع عملیات نزدیک و نزدیکتر می‌شدیم تا اینکه روزی فرا رسید که باید آماده می‌شدیم و به خط مقدم اعزام می‌شدیم در حالی که هریک از بچه ها مشغول کاری بود یکی وصیت نامه می نوشت یکی دوستش را سفارش می کرد شهید بزرگوار راهواره توپی که در مدت‌ها با آن بازی می کردیم برداشت و آنرارا داخل کوله پشتی اش گذاشت و همگی راهی خط مقدم جبهه شدیم. بعد از رسیدن به خرمشهر و تعویض ماشین و رسیدن به خط اول در صبحگاه روز چهارشنبه دربمباران هواپیماهای عراقی به شرف شهادت نائل آمد روحش شاد و راهش مستدام باد.

منبع:اسناد بنیاد شهید شهرستان گناباد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme