خاطرات شهید غلامحسین راهواره

راوی فاطمه راهواره خواهر شهید

موضوع  خاطره حجاب

خاطره دیگری که از برادرم به یاد دارم این است که از همان کوچکی با من در مورد حجاب  مخالف بود. ما در کنار حیاطمان اتاق کوچکی داشتیم که در آن از چند مرغ نگهداری می‌کردیم .نردبانی هم گوشه دیوار بود که همان جا برای آنها دانه می ریختیم یک روز مادرم به من گفت :فاطمه برو و باقیمانده غذاها را که در درون سفره است .برای مرغها ببر منم با خود گفتم که ظهر است . و کسی مرا نمیبیند. و بدون روسری بالای نردبان رفتم. حسین   که آن زمان ۸ سال بیشتر سن نداشت پشت سرم امد و مرا آن بالا دیدگفت دختر خجالت بکش چراروسری ات را سرت نکردی گفتم تو چکارداری دوست دارم همین طور بدون روسری باشم برادر بزرگم به من چیزی نمی گویدتو که از من کوچکتر هستی برایم تکلیف  روشن نکن .گفت حرفم را گوش نمی کنی گفتم نه زیرا که من همیشه دوست داشتم لجش را در بیاورم سپس او به طرف درب حیاط رفت و با صدای بلند فریاد زد که  مردم خواهر من سرلخت است  بیایید اورا تماشا کنید. هنوز یک بار این را نگفته بود که متوجه نشدم نردبان چند پله دارد و خودم را از آن بالا پایین انداختم و گفتم حسین جان اشتباه کردم دیگر آخرین بام بود . بیا خانه و اوهم گوش داد . دیگر هیچ وقت بی حجاب بالای دیوار نرفتم .هنوز که هنوزاست گاهی موهایم از  زیر چادر و مقنعه بیرون بیاید به یاد حرفهای  برادرم می افتم و فکر می‌کنم  پشت سرم است و می گوید خواهرم حجابت را رعایت کن.

منبع:اسناد بنیاد شهید شهرستان گناباد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme