تابستان بود شبی در حیاط خوابیده بودم که دیدم برادرم چشم به آسمان دوخته گفتند چرا به آسمان خیره شدی؟ گفت به یاد شبهایی که در جبهه بودیم و با نور ماه در سنگر به سر میبردیم، فکر می کنم به ما یاد دادند که اگر گم شدیم از روی ستارگان راهمان را پیدا کنیم. می خواستم اذیتش کنم گفتم از حال و هوای جبهه بیا بیرون . برو به دنبال درس .اگر وظیفه ای بر گردن داشته ای آن را با سه باررفتن به جبهه انجام داده ای.همچنان که بغض گلویش را می فشرد. در جواب به من گفت چه طور به درس خواندن اهمیت بدهم .در صورتی که بیگانگان به کشور خیانت کرده اند. خواهر من کتابهایم را با خود میبرم و در آنجا هم درس می خوانم و هم از کشور دفاع می کنم.م من و دوستانم قرار گذاشتیم در حمله ای که در پیش رو است، شرکت کنیم و این آخرین بارم باشد وقتی بیایم درسم را خواهم خواند و به پدر در کارهایش کمک خواهم کرد به جبهه رفت و برای چهارمین و آخرین بار. انگار می دانست آخرین بار است که به جبهه می رود و در همان عملیات هم شهید شد و به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید. همانطور که قول داده بود دیگر به جبهه نرفت.با آنکه چندین سال از آن موقع میگذرد شود شبهای تابستان که در حیاط می خوابم و چشمم به ستارگان آسمان می افتد به یادحرفهای آن شب برادر شهیدم میافتم. در آن شب چیزی نمی فهمیدم در دل خوشحال بودم که آخرین بار است که به جبهه می رود و الان که فکر می کنم میبینم کسانی که در راه خدا شهید می شوند انسانهای خالص و پاک هستند که از تمام چیزهای این دنیا دل کنده اند.
منبع:اسناد بنیاد شهید شهرستان گناباد