خاطرات شهید اسماعیل غلامی(۲)

راوی:رجبعلی غلامی برادر شهید

وقتی می خواست  به جبهه برود ایامی بود که مادرش در بستر بیماری بود . به شهید گفتیم که حالا که مادرت مریض است جبهه نرو و درکنار مادرت بمان گفت  که  جبهه هاالان به ما نیاز دارد و ما نباید به هر بهانه ای رفتن به جبهه را ترک کنیم،خدا پشت و پناه مادرمان هست ما باید به جبهه برویم  که در انجا به وجود ما نیاز بیشتری دارند.

روز سوم بعد از شهادت برادرم خیلی ناراحت بودم و از شدت ناراحتی می خواستم سرم را به دیوار بکوبم.شب آنروز برادر شهیدم را در خواب دیدم  که میگوید چرا اینقدر ناراحتی ؟ من همه جا با تو هستم  از ان به بعد همه جا شهید را با خود احساس می کنم و وجودش و حضورش را در کنارم با تمام وجود حس میکنم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme