مصاحبه با برادر شهید محمدحسین بقایی

مختصرا خصوصیات رفتاری دوران کودکی شهید را بفرمایید:

شهید محمدحسین بقایی درکودکی بچه خوبی بود.تا ۷سالگی به دنبال پدر و مادر بود. او را به مدرسه فرستادند ،تا درس بخواند.مدتی بعد رفت به شهر برای کفاشی،شاگرد کفاش بود. بعد از مدتی به سربازی رفت .سپس به تهران رفت و بعد به گارد شاهنشاهی رفت ودر آنجا انقلاب شد.پیرو فرموده امام خمینی که فرمودند از ارتشیها و گاردیها هرکه میل دارد می تواند به انقلاب بپیوندد، با  همان اسلحه اش فرار کرده بود و آمد به مسجد قاسم آباد و به انقلاب پیوست،ودر آنجا اورا دیده بودند و شهید کردند.او به انقلاب خیلی عقیده داشت .میگفت در گارد خیلی فساد و از این حرفهاست.حالا که به انقلاب پیوستم می بینم که خیلی فرق دارد. اینجور صحبت می کرد.

راجع به تحصیلات، چقدر درس خواندند؟

ایشان ۹کلاس سواد داشتند و در بیدخت به مدرسه می رفتند

کودکی ایشان چگونه بود؟

تقریبا پرجنب و جوش و فضول بود.

رفتارش با شما چطور بود؟

خوب بود. به ما محبت داشت. به پدر و مادر به همه، به انقلاب خیلی محبت داشت. همین که گفتم انقلاب، گفت خدا انقلاب کرد.

رفتارش بارفتاربرادرهای دیگرتان فرق می  کرد؟

رفتارش خیلی فرق می کرد.  مردی بود پر دل و جرات. از هواپیما  با چتر پایین می پرید.

به چه افرادی خیلی علاقه داشتند؟

به افرادی که نمازگزار باشند،با خدا باشند.و به قرآن علاقه داشتند.ایشان آدم اوباشی نبودند،سر چهارراه ها هرگز او را ندیدند،که او رفیق بازی کند، از همان بچگی کارهای مردانه  انجام می داد. به رفیق و رفیق داری علاقه نداشت. رفیق داری آدم را به همه حرفها می کشد. رفیق خوب هست رفیق خراب هم هست.

اوقات بیکاری چکار می کردند؟

بیکار ندیدم حقش به مدرسه می رفت روز جمعه اورا به دنبال کشاورزی می بردیم اورا به صحرا می فرستادیم .تا موقعی که بیدخت بود کمک مالی کرد. خودش می گفت: بیکاری همه عیبها می آورد .خودش بچه فهمیده ای بود.

از آرزوها و خواسته هایش بگویید،بزرگترین آرزویش چه بود؟

همان عقیده اسلامی که داشت، همان عقیده بود.

از زمانیکه وارد ارتش شد رفتارش فرق کرده بود؟

به ارتش رفت و گارد شاهنشاهی چون کاری نداشت رفت .اما بعد پشیمان شد.موقعی که آقای خمینی فرمودندمی توانید به انقلاب بپیوندید فورا به مسجد قاسم آباد آمد و به انقلاب پیوست ،خیلی بهتر شده بود،خیلی مهربان تر بود.

رفتارش با خانواده اش چگونه بود؟

خوب بود، زندگیش را اداره می کرد .در کارهای خانه به خانمش کمک می کرد.لجبازی نمیکرد.

کجا زندگی می کردند؟

آنها در تهران زندگی میکردند.

رفتارش با پدرو مادر چطور بود؟

خوب بود برای مادرمان پول می فرستاد.مادرمان را۲ماه۳ماه میبردتهران باخودش.زمانی هم که درمشهدکفاشی می کردو خانه اجاره داشت هم پدر و هم مادر را به مشهد برده بود.

برای خواهر برادرها هم کاری انجام می داد؟

با آنها مهربان بود وقتی من داماد شده بودم دو پلاس(فرش) خریده بود و از مشهد برایم خریده بود و فرستاد ،چون آن موقع سرمایه ای نداشتم بعدها پولش را دیرتر برایش فرستادم.با خواهرانش رفتار خوبی داشت به آنها سر می زد.موقع سیل مشهد خواهر بزرگ ما خانم ستوده زیر زمین خانه اش پر از آب شده بود برادر شهیدم خیلی خودش را به زحمت انداخت و کمک کرد.

وقتی می خواست کاری انجام دهد با پدر و مادرتان مشورت می کرد؟

بله چون کوچکتر بود همیشه مشورت می کرد و اگر کاری از دست من بر می آمد اورا راهنما می کردم .وقتی می خواست در تهران زمین بخرد از تهران به ما تلفن زد که چنین زمینی می خواهم بخرم گفتم با آقای محمدیان مشورت کن. وقتی چیزی را نمیفهمیدم یک شخص آگاهی را به او معرفی می کردم.

از موقعی که می خواستند به سربازی بروند بگویید؟

در مشهد برای سربازی او را گرفته بودند و زمان آموزشی در بیرجند دژبان شده بود. چیز دیگری از سربازی اش به ما نمی گفت.

از نحوه ازدواج ایشان بگویید؟

پدر و مادرم از ازدواج ایشان رضایت داشتند همسرشان قوم و خویش ما بودند و مراسم ازدواجشان در بیدخت خانه آقای محمدی خیلی ساده برگزار شد.

نظر آنها درباره حلال و حرام چگونه بود؟

بسیار مرد حلال خوری بود و بسیار مقید بود.

از نظر غیبت و دروغ چگونه بودند؟

اصلا اهل آن حرفها نبود خیلی مرد بود ،ننگ می دانست که دروغ بگوید ،غیبت هم نمی کرد. خانواده را از غیبت منع می کردو می گفت غیبت خوردن گوشت مردار است.بد است خراب است.

به چه چیزهایی علاقه داشت؟

می گفت اگر در بیدخت باشم دوست دارم یک باغ داشته باشم و….

زمانی که کوچک بود به چه وسیله ای علاقه داشت؟

پدر و مادر برایش دوچرخه خریده بودند. که سرگرم همان بود و بعدها آنرا به من داد.

با کدامیک از فامیل ارتباط نزدیکتری داشت؟

با همه فامیل خوب بود .به همه سر می زد.وقتی از تهران یا مشهد می آمدبه همه سر می زد و آن روزی که می آمدمی گفت همان احوال پرسی  مهم است به منزل همه سر می زد.و احوالپرسی می کرد.

به چه ورزشی علاقمند بودند؟

ورزش بدنسازی و بوکس. زمانی که در گارد بودند خیلی ورزش می کردند.خشت را می زد چهار تکه می کرد.

با کدامیک از روحانیون محل ارتباط نزدیکتری داشت؟

با حاج آقای میری خوب بود.عقیده داشت شیخ رضا دلی می خواند و شیخ عباس مسئله می گوید. مسئله دینی بهتر است خوب است اینها را یاد بگیریم ما را راهنمایی می کند.

چه وقت قرآن می خواندند؟

هر صبح،هر قدر که فرصت داشت من که سواد نداشتم نمی فهمیدم ولی می دیدم ۷ یا ۸ دقیقه می خواند و آن را می بست بعد دنبال کارهای دیگر می رفت.

به کدامیک از امامان و اهل بیت علاقه داشت؟

به حضرت محمد (ص) و حضرت ابوالفضل العباس خیلی علاقه داشت، به امامان معصوم هم خیلی علاقه داشت.

نظر ایشان در مورد حق الناس چه بود؟

بسیار امانت دار بودند ،اگر امانتی از کسی دستش بود اگر خونش می ریخت می گفت  این امانت است باید سالم به آن طرف برسانم.

از آخرین باری که همدیگر را دیدید بگویید؟

آخرین باری که آمد بیدخت مادرمان مریض بود سفارش زیادی کرد که از مادرمان خیلی مواظبت کنید و به ایشان  مبلغی پول داده بود .بعد ما مادرمان را به مشهد بردیم  که در آنجا مادرمان فوت شد فقط برادر شهیدم به مشهد آمد ودیگر به بیدخت نیامدو به تهران بازگشت و بعد آن به شهادت رسید.

آخرین بار که همدیگر را دیدیدچه صحبت هایی کردند؟

فقط می گفت از مادرمان خیلی مواظبت کنید .بعد هم که مادرمان فوت کرد می گفت اینها که رفتند خیلی از پدر مراقبت کنید.

چگونه مطلع شدید که برادرتان شهید شده ؟

به ما تلفن زدند وقتی از صحرا آمدم رفتم به مخابرات ،حسن کاخکی در آنجا بود برادرم تلفن زد که بیا که حسین شهید شده .دیگر هیچ چیز متوجه نشدم،بعد کم کم حالم خوب شد به خانه رفتم به پدرم گفتم حسین زخمی شده  و با برادرم به تهران رفتیم.البته من پیکر شهید را ندیدم وقتی رسیدم از یک روحانی برای محل دفن شید پرسیده بودند و شهید را مثل دیگر شهدا در بهشت زهرا دفن کرده بودند. من به تشییع جنازه نرسیدم امامی گفتند در تشییع جنازه بیشتر از پنج هزار نفرشرکت کرده بودند.

چگونه به شهادت رسیدند؟

درمحل مسجد قاسم آباد همین که با یکی از دوستانش به نام مجید پیاده شدند ایشان و مجید آقا هر دو ایشان را به شهادت رساندند.

ازخوابهایی که از ایشان دیدید بفرمایید؟

بعد از شهادت ایشان بچه هایش از تهران آمده بودند و در اتاق دیگری خوابیده بودند.من خواب دیدم که با لباس سفید و نورانی وارد خانه شد پرسیدم از کجا می آیی؟جوابم را هیچ نداد.یک بار دیگر که ایشان را به خواب دیدم .دیدم رفته ام مشهد و با شهید بودم گفتم به چه کار می ایی؟ گفت پیاده میخواهم بروم بیدخت .گفتم ان همه ماشین چرا پیاده می روی گفت پیاده می خواهم بروم.

چقدر وقت شناس بودند؟

خیلی به قولش مقید بود. یکبار در حرم مطهر یک ساعتی قرار گذاشتیم ایشان دقیق و سرساعت به حرم در محل قرارمان آمد .

چرا کفاشی را انتخاب کردند؟

همیشه می گفتند کاسبی بهتر است با محمد علی جعفری دوست بودند.او ایشان را به کفاشی بردحدود ۲یا ۳ سال در کفاشی بود و بعد به گارد شاهنشاهی رفت. و دقیقا یادم نیست حدود سه یا جهار سال در گارد شاهنشاهی بودند

از شیرین ترین خاطراتی که با هم بودید بفرمایید؟

عید نوروز بود و در خانه سالاری دستمال بازی میکرد مادرم و خواهرم بالای پشت بام بودند و ایشان خیلی شاد بودند.در این سال به ما خیلی خوش گذشت.

از سوغاتی هایی که برایتان می آورد بگویید؟

خیلی خوب بود یکبار کفش،یکبار اورکت یکبار هم کمربند برایم آورده بود  و یکبار دیگر هم پوتین آورده بود.

شهید: محمدحسین بقایی

راوی: عباسعلی بقایی

نسبت: برادر شهید

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme