بعد از اینکه دوره آموزشی را تمام کرد. شبی که وارد خانه شد و خوابید در عالم خواب دیده بود که “شهید پور ازاد” با یک موتورسیکلت آمد و او را سوار کرد و با خود برد. صبح خوابش را تعریف کرد .من برایم قطعی شد که او شهید می شود و بر نمی گردد. همان روز صبح جمعه بود و قرار بود از طریق راه آهن عازم جبهه شود. سوار ماشین که بود به او گفتم:”من که به تو نگفتم که به جبهه برو و کسی هم تو را مجبور نکرده . الان من تو را می بینم که با خونت روی آسفالت غلط می زنی و به من بگو برای چه می خواهی به جبهه بروی.” در جواب من گفت:”من برای رضای خدا به جبهه می روم و من با چشم خودم جانم(جسمم) را در خون غلطان می بینم. همان دفعه رفت و دیگر برنگشت.”
شهید: ابوالقاسم پوررضا
راوی: محمد حسین پوررضا
نسبت: پدر شهید