رفتن به کربلا؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم فضلی

ابوالقاسم فضلی به مدت دو سال در جبهه حضور داشت. بسیار خوش اخلاق و شوخ بود و نمازهایش را اول وقت می خواند و ما را هم با خود به نماز جماعت می برد. کسی که از او چیزی می خواست زود آن را انجام می داد.

دفعه ی آخری که از جبهه آمده بود(سال ۱۳۶۳)، دوربین را گرفت و از من و فرزندان برادرش عکس گرفت. دختر برادرش از او شیرینی خواست و در بین فرزندان برادرش پخش کرد و به همه شیرینی داد.

گفتم: چرا شیرینی خریده ای؟

عیب ندارد می خواهم دهان همه را شیرین کنم.

یادم می آید که به مدت دو ماه در گناباد بود و بعد به جبهه رفت. آن وقتی که خداحافظی می کرد، پشت سرش کمی آب پاشیدم. او ایستاد و به عقب نگاه کرد و خندید. که همیشه آن لبخندش یادم است.

او به من گفت: چرا پشت سرم آب می ریزی؟

گفتم: برای اینکه به سلامت برگردی.

او خندید و گفت : من تا راه کربلا را باز نکنم، بر نمی گردم. دیدار من و تو روی صحن اباعبدالله الحسین (ع).

او می خندید و رفت جبهه. بعد از ۲۳ روز به شهادت رسید. از این گفته ۲۳ سال گذشت .و من برای کربلا اسم نویسی کردم. روزی خواب بودم. در خواب دیدم که به کربلا رفتم. یادم از حرف شهید که او به من گفته بود دیدار من و تو کربلا. در عالم خواب به دیدنش می رفتم که تلفن زنگ زد. از خواب پریدم دیدم مدیر کاروان بود. گفت می خواهید به کربلا بروید. پیش از این او به خوابم آمد. و این قراری که با من گذاشته بود، یادم آمد. حرفی که به من گفته بود ۲۳ روز از عمر او باقی بود. و من بعد از ۲۳ سال به کربلا رفتم. شهید از کجا می دانست که من به کربلا می روم.

من از شهید معجزه های زیادی دیدم و هر چه از او خواسته ام او به من داده است. روزی مریض بودم که در یک هفته ۳ بار به دکتر مراجعه کردم ولی خوب نشدم. بر سر مزار شهید رفتم و از حالم گفتم و گریه کردم. وقتی از سر مزار شهید به خانه برگشتم حالم خوب بود و روز به روز بهتر شدم. و دیگر به دکتر مراجعه نکردم. آری شهیدان زنده اند و معجزه هم دارند. در همه مراحل زندگی ام شهید به من کمک می کند.

عنوان خاطره: رفتن به سفر کربلا

شهید: ابوالقاسم فضلی

راوی: خواهر شهید

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme