دانش آموز شهيد ابوالقاسم پوررضا
تُو مسير كه ميرفتيم راهآهن، خوابشو تعریف كرد.
گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري جبهه. من دارم تو رو ميبينم كه تُو خونت غلط ميزني. بگو آخه واسه چي ميخواي بري؟»
گفت:« به خاطر خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تُو خونم غلط ميزنم.»
رسیدیم. راهآهن به رنگ لباس بسيجي دراومده بود. ماشاءا… از كثرت رزمندهها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه ميبينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید.
قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتیَم پیداش کردن، یه پلاك و چَن استخون بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تُو گوشمه.
*****
اصرار زيادي ميكرد. دوست داشت همراه بچههاي تخريب براي خنثي كردن مينها برود. با اين وجود هنوز فرمانده گفت نبايد بروي! گفت:«چشم! و ديگر هيچ نگفت.»
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری