دانش آموز شهید ابراهیم گرامی
انگشتان دست را در خاك فرو برد؛ در حالي که اشکی در چشم و ذكر و اخلاصي بر لبهایش بود.بعد، کمی از گریه هایش را فرو خورد وبا بغض گفت:« پس از علي، كسي ديگه رو دفن نكنين! كنار قبر علي مال منه.»
علي معلمي برايش جا نگه داشته بود. وقتي آمد به فاصلهاي نه چندان دور كنار او آرميد؛ درست همان حایی که خواسته بود، دفنش کنند.
*****
دلش نيامد. دوباره برگشت. دست در گردن پدر و مادر انداخت و با گريه خداحافظي كرد. به حرم هم كه رفته بود، چند بار برگشت و رو به ضریح وداع كرد:
«خداحافظ امام رضا!»
خودش هم فهمیده بود که آخرین بار است که اعزام می شود. بعد از آن ابراهیم برنگشت.
******
آخرين غذاها را كه تقسيم كرد، گفت:«بچهها! صبر كنين! الآن ميآم.»
كنار تانكرِ آب، خمپارهاي منفجر شد. موج آن ابراهيم را گرفت. خمپاره اي ديگر با همان گرا؛ اين بار روزياش را زير بغلش داده بودند. آن طرفتر سفرهي ديگری پهن شده بود. دیگر لازم نبود بچه ها صبر کنند.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری