آرشیو برچسب: شهید

نامه ای از شهید محمدرضا ابراهیمی خطاب به خانواده

به نام خداوند بخشنده مهربان خدمت پدر و مادر و همسرم سلام پس از سلام امید است حالتان خوب باشد اگر جویای حال ما باشید بحمدالله خوب  و سرحال وبه دعا گویی شما مشغولیم و هیچگونه کدورتی نداریم من با محمود آقای خالو و محمد آقای خاله و حاج محمد آقای سالاری و اکبرآقای طالبی در یک واحد خدمت مینماییم ...

ادامه مطلب »

نامه ای از شهید محمدرضا ابراهیمی به حسن علیپور

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم                                       بسمه تعالی ۶۳/۱۲/۰۷ قاتلوهم حتی لا تکون فتنه و…………………… با سلام به امام زمان  و نایب بر حق ایشان حضرت امام خمینی روحی له الفداء نامه ام را آغاز می نمایم .واما بعد سلام به برادر مهربان حسن علیپور .حمد خدای راکه توفیق عنایت فرمود تا چند روزی هم یادی از سربازان گمنام اسلام ...

ادامه مطلب »

مصاحبه با همسر شهید محمد نفیسی

وقتی میخواست برود به جبهه به مدت ۴۵ روز برای ما قند میشکست و نفت وهم میگرفت و از هرچه بگویید آماده میکرد که تا ۴۵ روز دیگر که بیاید  ما  چیزی کم نداشته باشیم . اصلا نمیگذاشت تا موقعی که بود ما کاری انجام دهیم . از زمانی که به جبهه میرفت همیشه بعد از نماز دست به دعا ...

ادامه مطلب »

مصاحبه با برادر شهید محمدحسین بقایی

مختصرا خصوصیات رفتاری دوران کودکی شهید را بفرمایید: شهید محمدحسین بقایی درکودکی بچه خوبی بود.تا ۷سالگی به دنبال پدر و مادر بود. او را به مدرسه فرستادند ،تا درس بخواند.مدتی بعد رفت به شهر برای کفاشی،شاگرد کفاش بود. بعد از مدتی به سربازی رفت .سپس به تهران رفت و بعد به گارد شاهنشاهی رفت ودر آنجا انقلاب شد.پیرو فرموده امام ...

ادامه مطلب »

خواب پدر؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم پوررضا

پدر در عالم خواب، در اردوی زیارتی مشهد در خواب دیده که شهید از قبر خود بیرون آمد و گفت:این بار چادر بزرگی زده ایم. روی چادر ها به ما بود و پشت چادر به حرم امام رضا(ع) بود. گفت هر کس بیاید جا می شود. این بار همه جا می شوند در داخل چادرها. بعد فهمیدم که زیارت ما ...

ادامه مطلب »

انجام نماز و روزه؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم پوررضا

شهید با وجود سن کمش به نماز و روزه خیلی اهمیت می داد. هنوز ۲ یا ۳ سال مانده بود که به سن تکلیف برسد که روزه می گرفت. خیلی اصرار می کردم که روزه نگیرد، چون توانایی نداشت. اما او گوش نمی کرد. همیشه همراه پدرش به مسجد می رفت و از کوچکی نماز و قران می خواند و ...

ادامه مطلب »

تهیه قاب عکس؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم پوررضا

سال آخر دبستان (پنجم) بود که برای تکمیل پرونده عکس لازم داشت. برای گرفتن عکس به عکاسی رفته بود. وقتی که آمد. بجای عکس ۴*۳ یک قاب عکس بزرگ که الان هم هست، آورد. من با او دعوا کردم ولی با حالت معصومانه ای گفت: مادر نگران نباش. این عکس حتما روزی به درد تو خواهد خورد. حالا با دیدن ...

ادامه مطلب »

خواب شهادت؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم پوررضا

بعد از اینکه دوره آموزشی را تمام کرد. شبی که وارد خانه شد و خوابید در عالم خواب دیده بود که “شهید پور ازاد” با یک موتورسیکلت آمد و او را سوار کرد و با خود برد. صبح خوابش را تعریف کرد .من برایم قطعی شد که او شهید می شود و بر نمی گردد. همان روز صبح جمعه بود ...

ادامه مطلب »

مصاحبه با یکی از همرزمان شهید ابوالقاسم فضلی

از چه زمانی با شهید ابوالقاسم فضلی همراه بودید؟ از همان ابتدای کودکی آیا شاهد تغییر و تحولات در رفتار و شخصیت او هم بودید؟ البته بله زمانی که ما دوران تحصیلی دبستان و راهنمایی را تمام کردیم، با هم بودیم بعد هم که جنگ شروع شد از ۱۳ سالگی با همدیگر به جبهه رفتیم چهار بار با هم به ...

ادامه مطلب »

رفتن به کربلا؛ خاطره ای از شهید ابوالقاسم فضلی

ابوالقاسم فضلی به مدت دو سال در جبهه حضور داشت. بسیار خوش اخلاق و شوخ بود و نمازهایش را اول وقت می خواند و ما را هم با خود به نماز جماعت می برد. کسی که از او چیزی می خواست زود آن را انجام می داد. دفعه ی آخری که از جبهه آمده بود(سال ۱۳۶۳)، دوربین را گرفت و ...

ادامه مطلب »
bigtheme