خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی
دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی دو چوب كبريت گذاشته بود لاي لبهایش. گفت:«بچّهها بهِش بخندين! خنده و شكلكِ بچهها دوباره به خندهاش انداخت. چوب كبريت شكست و در لبش فرو رفت. خنده اش تبدیل شد به گریه. اين هم عاقبت شیطنت در کلاسی كه معلمش برادر آدم باشد. ***** ـ«امشب ديگه راحت بخوابين! من خودم اين مارَه رو ميكُشم.» ...
ادامه مطلب »