خاطرات شهید غلامرضا بنی اسدی

خاطره ای از فاطمه  بنی اسدی دختر ارشد شهید غلامرضا بنی اسدی

موضوع خاطره : کمک به همسایه مستحق به صورت گمنام( که البته لو رفت!)

حدودا ۱۰ سال سن سن داشتم سال(۱۳۶۳) روزی پدرم  از ورودی منزل مان  با روحیه با نشاط و شادابی وارد شدند و بعد از بغل کردن و نوازش کردن من وارد خانه شدیم. طبق عادت مرسوم خودم  شروع کردم  به سین جین کردن بابا.. پدر هم  طبق روال همیشگی اون روز هم با روی گشاده به همه سوالاتم پاسخ  می داد بعد مدتی سوال کردن از پدرم  این سوال را پرسیدم: از کجا دارید میان؟  پدر بعد از مدتی مکث ( بر خلاف  روزای همیشگی که بلافاصله سوالم را پاسخ می داد) گفت دخترم رفتم برای تنور(پخت نان  محلی در روستای فضل آباد درتنور های گلی  انجام می شد که سوخت آن هیزم بود ) هیزم جمع آوری کنم ولی امروز بیشتر از حد نیاز  جمع آوری کردم… از پدر پرسیدم چرا؟ و ایشان گفتند پاسخ سوال تو را می دهم به شرطی که  این موضوعی رو که بهت می گم  بین خودم و خودت باقی بمونه منم بلافاصله  گفتم باشه. پدر گفت:  مقداری از این هیزم ها را برای همسایه( خانواده مستحقی بودن و پدر خانواده هم  فوت شده بود) جمع آوری کردم و رفتم پنهانی داخل حیات منزلشان  گذاشتم( در روستای فضل آباد در آن زمان حیات منزل جزء حریم خصوصی افراد نبود ) می خواستم  طوری کمک شان کنم که متوجه نشوند… من بلافاصله به پدر گفتم پس من می رم بهشون بگم که شما براشون هیزم آوردین تا خوشحالشون کنم و بدون اینکه پاسخ پدر را گوش کنم  متاسفانه بلافاصله رفتم بیرون  و رفتم جلوی درب منزل همسایه و گفتم بابام براتون هیزم آوردند و پیش خودم  فکر می کردم که کار خوبی انجام می دهم و آنها را خوشحال می کنم و بلافاصله برگشتم به  منزل. بابام ازم پرسید  کجا اینقدر سریع رفتی و گوش ندادی که من بهت چی می گم .گفتم رفتم به همسایه گفتم  که شما براشون هیزم آوردین. پدر گفت چرا رفتی گفتی مگه قول نداده بودی … منم  گفتم  خوب خیلی خوشحال شدن … پدر با شوخی گفت دیگه من روی قول ها تو حساب باز نمی کنم و…  ..

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme